عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : سه شنبه 23 دی 1389
بازدید : 831
نویسنده : amin

          نامه اي به پدر                

 

 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود « براي پدر». پدر با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با سارا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره.

 

پدر سارا به من گفت که ما ميتونيم شاد و خوشحال باشيم اما فقط احساسات مهم نيست ، پدر ، اون حامله است

. اون يک کلبه  توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه.......

سارا چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه . ما اون رو براي خودمون مي کاريم سارا براي همه کوکائينها و اکس تازي ها مشتري داره

در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، وحال سارا بهتر بشه

 اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.با عشق،پسرت،( جان)

 

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من طبقه بالا هستم تو خونه تامي

فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسم که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار , داستان کوتاه , طنز , سرگرمی ,
تاریخ : 20 دی 1389
بازدید : 713
نویسنده : amin

داستان خنده دار: ماجرای جک و لوبیای سحر آمیز

 

روزی روزگاری در دور دست ها ، در آن مکان که تلاجن شب و روز بیدار بودند ، جک و مادر بزرگ خویش در کلبه ای بس فقیرانه زندگی می کردند .

ساده برایتان عرض نمایم ، جک و مادربزرگش از بدبخت ترین و بیچاره ترین مردمان روستای خویش بودند طوری که شب ها شام شان عبارت بود از مورچه و آب که به آن سوپ مورچه نیز می گفتند .

جک و مادربزرگش از مال دنیا فقط و فقط گاوی داشتند شیر ده که فی الکل الیوم فقط یک لیوان شیر می داد و بس . مادر بزرگ روزی رو به جک چنینی ابراز داشت :

" ای جک عزیز ، در وضعیت بسیار بدی قرار داریم و می دانی که زندگیمان رو به نابودیست . این گاو را بستان و به کشتار گاه ببر و وی

را بفروش و با پول آن مقداری نان و گوشت تهیه کن و باقی مانده را به بانک پارسیان برده و در حساب بلند مدت ، با سود مـــاهـــــیانه

17 % بگذار ، باشد که پولدار شویم . "

جک از خدا بی خبر گاو را گرفت و به سوی کشتارگاه روانه شد . در راه پیرمردی در لباس خزیده را دید . از کنار ایشان رد می شد که ناگهان پیرمرد از لباس خویش به بیرون جست و اینطور گفت :

" سلام ای جوانک . به کجا می روی چنین شتاب زده و محزون ؟ "

جک از جا پرید و سکندری خورد :

" سلام ای پیر مغان ! گاوم را به کشتار گاه می برم . چند روزیست که غذا به لبانم نخورده است . گرسنه ام . "

پیرمرد شتاب زده و حالتی خونسرد چنین گفت :

" اهل معامله نیز هستی ؟ گاوت را می ستانم و در عوض چیزی بر تو می دهم که ارزش آن هزاران برابر گاوت است . "

جک متعجبانه اینطور گفت :

" چه چیزی ؟ "

پیرمرد دست در بغچه ی خویش کرد و وسیله ای را به بیرون کشید :

" این ، تلفن همراه است . سیم کارتش ایرانسل است . طرحش هم قهوه ای مایل به سبز نقره ایست . با این کار هایی می توان کرد که ققنوس رستم نتوانست کند . آب حوض نیز خالی می کند . . . "

خلاصه پیرمرد تعریف کرد و کرد و توانست مــخ جک را بزند . جک نیز گاو را به پیرمرد داد و گوشی را گرفت . پیرمرد چیز دیگری نیز از جیب خود به بیرون آود و به جک چنین گفت :

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار , داستان , خنده , داستان خنده دار: ماجرای جک و لوبیای سحر آمیز ,
تاریخ : 20 دی 1389
بازدید : 814
نویسنده : amin

 3 آمریكایی و 3 ایرانی

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل

کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار , جوک , طنز , سرگرمی ,
تاریخ : 9 دی 1389
بازدید : 657
نویسنده : amin

سلام اووووووووووم چطوری دوستم امیدوارم هر جا هستی شااااااااااد باشی و ساز زندگیت کوک باشه و در این جشن کریسمس بابانوئل رو به خونتون دعوت کرده باشی اووووو چه فکری کردی فکر کردی بابانوئل پیش ما نمیادمیگی راهش دوره و حوصله ی پیاده روی ندارهنه عزیز بابانوئل با گوزن پرواز می کنه و فقط منتظر یه لبخندههمین الان باهش تماس گرفتم و گفت به زودی میرسه طرفای ما شما چی؟؟؟یه وقت لبخند یادت نره هاااااااااااا راستی منم یه سورپرایز براتون دارم فعلا نمیگم منتظر باشینکریسمس مبارک



:: برچسب‌ها: کریسمس , تبریک کریسمس ,
تاریخ : 9 دی 1389
بازدید : 790
نویسنده : amin

از جرم عشق گر پیش کسی راهم نیست / یا رب تو آگاهی که محبت گناه نیست

.

.

.

silverstar.loxblog.com

 

در دردها دوست را خبر نکردن، خود یک نوع عشق ورزیدن است

.

.

.

silverstar.loxblog.com

 

تقدیم به کسی که رفت و مرا در آغوش تنهایی، تنها گذاشت

.

.

.

.

silverstar.loxblog.com

 

 

عشق صدای سازگار است و بلای ماندگار

.

.

.

silverstar.loxblog.com

 



:: موضوعات مرتبط: اس ام اس ها , ,
:: برچسب‌ها: sms پیامک عشقي , اس ام اس , اس ام اس باحال , اس ام اس خنده دارعاشقانه , اس ام اس عاشقانه , جديد , جوک , جوک باحال , خنده دار , پيامک , پيامک آذزر ماه , پيامک جديد آذر ماه پيامک زيبا , پيامک عاشقانه , پيامک فوق العاده , پيانک جوک مانند ,
تاریخ : 6 دی 1389
بازدید : 739
نویسنده : amin

چون منصور حلاج را بردند تا بردار کشند یکی از یارانش گریان و مویان پرسید...عشق چیست؟منصور لبخندی زد وگفت:امروز بین فردا بین و باز پسین فردا پس در آن روز بکشتند و دیگر روزش بسوختند و روز سوم خاکستریش بر باد دادند<تذکره الاولیا>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

عشق وقتی به حرف عقل گوش می دهد که رفته باشد.<فرانسواز مگان>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

عشق غالبا یک نوع عذاب است اما محروم بودن از آن مرگ است.<شکسپیر>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

عشق اصل همه چیز است..دلیل همه چیز و خاتمه ی همه چیز است<لاکوردر>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

عشق آتش است..اگر نباشد خانه سرد و تاریک است اما اگر بی جا افتد خانه و خانمان را می سوزاند.<تن>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

عشق باید شادی آور باشد نه رنج آور<ناپلئون>

.

.

.

sillverstar. mahtarin.com

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب جالب , ,
:: برچسب‌ها: عشق , تعریف عشق , عشق از دیدگاه بزرگان ,
تاریخ : 2 دی 1389
بازدید : 921
نویسنده : amin

الاغ ملانصرالدین و تعمیر پشت بام خانه
ملانصرالدین

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد.
بيسكويته
لطیفه های کوتاه

غضنفر تو مسابقه بيست سوالي شركت ميكنه، قبلش بهش ميگن جواب بيسكويته. ولي تو همون اول نگو! اولش يه چند تا سوال كن كه ضايع نشه. غضنفر ميگه باشه و ميره تو مسابقه، ميپرسه: آقا، يك كويته؟!  يارو ميگه: نه. ميگه: دوكويته؟ همينجوري ميگه تا ميرسه به نوزده كويت! يارو ميگه: من يه راهنمايي بهتون ميكنم، با چايي هم ميخورنش. غضنفر ميگه: آاااهان پس بگو، ‌قنده؟
دوست با وفا
لطیفه های کوتاه

اقای مورگان مرده بود.
قبل از اینکه تابوتش را داخل قبر بگذارند یکی از دوستانش درب تابوت را باز کرد و چند سکه انداخت توش.
کشیش ازش پرسید: فکر میکنید این سکه‌ها به دردش بخوره.
ـ اره فکر میکنم پول چند تا بطری آبجو بشه!
ـ ولی اونجا آبجوئی وجود نخواهد داشت پسرم.
ـ فکر نکنم مورگان بتونه بدون آبجو اونجا طاقت بیاره.



:: موضوعات مرتبط: لطیفه , ,
:: برچسب‌ها: جدیدترین لطیفه ها و جوکهای ثبت شده , لطیفه کوتاه , خنده , لبخند ,

به silverstar خوش اومدین امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنین اگه کسی مایل به تبادل لینک بود مارو لینک کنین و قسمت نظرات وبلاگ خبر بدین

به نظر شما این وبلاگ ارزش تبدیل شدن به یک سایت رسمی رو داره


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوشته ی طنز.جوک.خنده و آدرس silverstar.loxblog.ir
لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com